مثلن...

اونجای Big Fish که سینیور ادوارد بلوم می گه: من به تو هزار تا حقیقت گفتم. این کاریه که می کنم. من داستان می گویم... بعد پسرش، ویلیام میگه: تو دروغ می گی بابا...

مثلن...

اونجای Big Fish که سینیور ادوارد بلوم می گه: من به تو هزار تا حقیقت گفتم. این کاریه که می کنم. من داستان می گویم... بعد پسرش، ویلیام میگه: تو دروغ می گی بابا...

درباره بلاگ

مثلن کورت ونه گات گفته:
من می خواستم همه چیزو یه کم احساساتی تر نشون بدم تا همه بتونن خوشحال تر باشن. برای همین دروغ های خوش ترکیب و خوشگلی سر هم کردم و از این دنیای ماتمزده، یه بهشت ساختم...

آخرین مطالب
۰۴ آبان ۹۲ ، ۰۰:۱۴

مثلن - 6

 

یک رنده است. همین؛ یک رنده مثل همه رنده های دنیا. قاب مستطیلی عمودی دارد و یک صفحه فلزی. صفحه فلزی اش یک رو دارد. یعنی یک روی آن شیارهایی با لبه های تیز دارند. اگر روی دیگر را نگاه کنی، یک صفحه فلزی است با سوراخ های اُریب. قاب مستطیلی سفید دور صفحه فلزی، لاستیکی است. یعنی پلاستیک است اما کمی نرم تر. اگر ناخن بلند را از گوشه، توی قاب سفید فرو کنی، چند ثانیه ای جا می اندازد. به اندازه همان گوشه ناخن بلند. رنده، یک دسته دارد. دسته در قسمتی که به قاب سفید وصل می شود باریک تر است. دسته هر چه پایین تر می آید، پهن تر می شود. دسته، قرمز است با روکشی از همان جنس قاب مستطیلی سفید. زیر روکش، جنسی سفت دارد. دسته است دیگر. ته دسته، یک سوراخ است. سوراخ، بیضی عمودی است و توی آن، سفید است. مثل قاب دور صفحه فلزی. شیارهایش زنگ نزده اند. یعنی زنگ نزده بودند. این رنده، فقط همه چیز را یک مدل خرد می کند. فرقی هم نمی کند. خیار، هویج، سیب زمینی. به همه چیز به یک چشم نگاه می کند. یک رنده است. همین؛ مثل همه رنده های دنیا. جا مانده خانه اش و هنوز همه چیز را یک مدل خرد می کند. جز من.


 

هدی ایزدی
۲۸ تیر ۹۲ ، ۰۱:۰۷

مثلن- 5

مثلن دوری تو؛ اصلا چرا را ه دور برویم؟ همین دوری تو؛ مگر کم چیزی است؟ مگر نمی شد باشی هنوز و گاهی بیایی سری به من بزنی و این حوالی را از بر نباشی و من بخندم که هی... یادت هست؟

راستی یادت هست؟

یادت هست که روزی روزگاری من بودم و تو بودی و انگار هیچ کس نبود. نه آن زن با خال گوشتی توی چشم راستش و نه آن زن با دماغی که مثل دماغ عمل کرده بود و نه آن زن که هیچ وقت شوهر نکرد؟ اصلا چرا به آنها فکر کنیم؟ یادت هست روزی روزگاری را که من بودم و تو بودی و انگار زمین، یک کره گنده لعنتی نبود؟ انگار همان یک تکه باریکه بود توی شهر ما. همان یک تکه که من و تو انگار ساعت ها توی آن می لولیدیم و کسی خبر نداشت. تو می دانستی کجاست و من نمی دانستم و همینش خوب بود. تو می گفتی اینجا «دور دورها» است و من برای لحظه ای بیشتر ماندن در «دور دورها»یی که تو می گفتی، له له می زدم.

یادت هست؟

یک میله سرد فلزی بود و دست های من و انگشت های پهن تو. من بودم و تو. من بودم و خیابان های بی سر و ته و تو. من بودم و جغرافیایی که هیچ وقت، هیچ وقت، هیچ وقت دیگری نبود و نیست. من بودم و شکم برآمده تو و امنیتی که انگار فقط لای بازوهای تو پیدا می شد. یادت هست؟

یادت هست ماجرای تکراری صبحانه هایی را که مزه خواب می داد؟ که می خوردم تا بتوانیم با هم فرار کنیم و برویم «دور دورها» و من را در سرزمین عجایبت رها کنی؟ من، «آلیس» تو بودم. من «آلیس» تو هستم. یادت بیاید تمام لحظه های چرخیدن توی شهری را که گم شد، دود شد و به هوا رفت. شهری که بعد از تو، شهر نبود. شهر من نبود. شهری بود توی کتاب ها؛ کتاب های به درد نخور. تاریخ، روزهایی را به یاد خواهد آورد که ما –من و تو- شهر گمشده ای را پیدا کردیم و اسمش را گذاشتیم «دور دورها» و به تمام سنگ قبرهای شهرمان نگاه کردیم. یادت هست؟

بیا و یک امشب کمی به یادم باش. به خوابم بیا. بگذار دیدارهایمان تازه شود. بگذار این تیرماه لعنتی تمام شود و من یک سال دیگر، تو را از لابلای تصویرهای قرص و محکم توی کله ام، بیرون بکشم، ببوسم، بو کنم و به یاد بیاورم. بیا و بگذار جبران کنم و من هم «دور دورها»ی خودم را به پایت بریزم. بیا و شش سال تمام هر شب به خواب من بیا تا با هم سر به سر شویم. من را بدهکار خودت نکن. ما با هم ندار بودیم. شش سال تمام...

شش سال کم نیست. یادت هست؟ ما شش سال را با هم در شهری گم و گور شده در تاریخ راندیم، راندیم، راندیم تا حالا که تو من را با خاطراتش رها کرده ای و رفته ای پلاک 16 یک جای دور، جا خوش کرده ای. خیلی وقت می شود. یادت هست؟

لعنت به من... لعنت به روزهایی که آمد و رفت و تو نبودی. لعنت به خیابان گلزار و لوازم التحریری آقای قوامی و آن تعمیرگاه سیاه که پای درش خوابت برد. خوابت برد. لعنت به نفسی که بالا نیامد. لعنت به آن میله سرد فلزی و مخلفاتش که رفتی تعمیرش کنی برای بردن من به شهرمان: «دور دورها» و برنگشتی. لعنت به ساعت 7 عصر تا 11 شب که رازت را برای این 4 ساعت فقط به من گفتی و یادت نبود که من، مثل هیچ کسی نیستم. من و تو، من و تو بودیم. تو و دیگران نبودیم. خودت را کاشتی و رفتی تا حالا هر سال، تیرماه که می شود، توی ظل گرما، برداشتت کنم.

گله ای نیست که اگر باشد، برای نبودنت است. یادت نیست که ما پنهانی قول و قرارهایی داشتیم. قرار بود من عاشق شوم، اشک بریزم و تو باشی و امنیت دست هایت. قرار بود توی شهر دو نفرمان بمانی تا بمانم. نماندی. نه سر قولت و نه در شهرمان. توی شهرمان نماندم ولی سر قولمان ماندم. یادت هست؟

این روزها مثل همیشه تو را دوست دارم. مثل همین امشب که دوباره شش ساله ام و انگار تو هستی. مثل تمام خیابان های بی نام و نشانی که با هم گز می کردیم و کسی از آن خبر نداشت. مثل تمام عقربه هایی که می چرخید و می گذشت و قدرش را نمی دانستم. مثل تمام کلماتی که هر سال این وقت ها، می آیند، می مانند و از چشمم می افتند. مثل تمام وقت هایی که برای سر زدن به خیابان لعنتی گلزار، دربست گرفته ام. مثل تمام صبح های سرد و ابری که عاشقی را بهانه کردم تا شاید بعد از بخار سفید خشک شویی، ببینمت و روی ترک موتورت، میله سرد فلزی را با دست هایم بگیرم تا دوباره با هم «دور دورها»ی خودمان را پیدا کنیم. راه دوری نمی رود. امشب مرا به «دور دورها» ببر. دوباره صدای آن ناودان لعنتی  را دربیاور تا بیدار شوم. لقمه های نان و پنیر را نجویده قورت بدهم، چسب کفش احمقانه سفیدم را ببندم، توی چشم هایت نگاه کنم و بگویم: « برویم؟»

راستی... یادت هست؟

هدی ایزدی
۱۷ تیر ۹۲ ، ۱۷:۱۳

مثلن- 4

 

مثلن فکر کن خورشید باشی. داغ و تلخ. دور و دیر. نشسته باشی کف آسمان، پاهایت را دراز کرده باشی و نگاه زردت را کش داده باشی تا هرجا.

فکر کن مغرور باشی، تیز باشی و از جایت تکان نخوری. بگذاری سیاره ها برای دیدن رویت، تکانی به خودشان بدهند و دور خودشان بچرخند تا بتوانند سهمشان را از تو بگیرند و هیچ وقت نتوانند بیشتر داشته باشندت.

فکر کن از درون گُر بگیری و توی دلت آشوب آتش باشد اما سنگین و سخت بمانی و رخ عوض نکنی و صورتت، گل انداخته، دل ببرد. نگاهت که می کنند، چشم هایشان ریز شود، اشک بیاید و ابهتت، چشمشان را بزند. برای دیدن گرفتگی ات، تدارک ها ببینند و وقتی گم می شوی، آنقدر به آسمان چشم بدوزند تا دوباره سر و کله ات پیدا شود. وقتی شایعه می شود که قرار است سه روز نباشی، همه نگران شوند که برمی گردی یا می روی و تنهایشان می گذاری. برای ساعتی در کنارت بودن، عریان شوند. لخت مادرزاد و هر آنچه را هست و نیست، کنار بگذارند و بشوند خود خودشان؛ باشی و لذت ببرند. داغ به دلشان بگذاری و گله نکنند. بسوزانی و بخواهندت.

فکر کن سر صبح خودت را بکشی روی تنشان و خوابشان را بدزدی، سر ظهر، بشوی تاج طلایی سرشان، و غروب ها که گم می شوی، خستگی بیاید و تا صبح فردا و دیداری تازه، پاگیر شود. از هر باریکه ای، خودت را توی خلوتشان جا کنی. از زیر در، درز پنجره، یک شکستگی ظریف و حتی لای پرده های مخملی. آنقدر که حتی اگر نخواهند، باشی و این اجبار، عادتی حیاتی شود.

فکر کن، دوری ات، عزیز باشد حتی اگر التهاب دنیایشان باشی. ذاتت، سوختن باشد و دم نزدن. فرسنگ ها از چشم هایشان دور باشی و با تو رنگ عوض کنند و یادشان نرود هستی. فکر کن خورشید باشی، شکوه حیاتشان؛

***

فکر کن خورشید بودم. داغ و تلخ. دور و دیر. سهمت از من، اندازه داشت. نگران نبودنم بودی. داغ به دلت می گذاشتم و گله نمی کردی. می سوزاندم و می خواستی. خوابت را می دزدیدم. تاج سرت می شدم و دوری ام، برایت عزیز بود. دوری ام، به چشمت می آمد. دوری ام، دوری نبود. مرگ بود.

***

فکر کن خورشیدم. اینجوری خیلی چیزها عوض می شود. 

هدی ایزدی
۲۰ ارديبهشت ۹۲ ، ۰۱:۳۶

مثلن - 3

 

* مثلن به این فکر می کنم که قرار است بروم خانه اش. به این فکر می کنم که این یک خاطره است که می خواهم برای کسی تعریف کنم. بعد به این فکر می کنم که بهتر است این خاطره چند شنبه باشد؟ عموما چهارشنبه را انتخاب می کنم. توی فکر و خیال هم حساب تعطیلی ها را می کنم و لابد برای ادامه خیالات، فردای تعطیل، بهتر است. بعد به دعوت کردنش فکر می کنم. اینکه یکهو سر ظهری که پشت میزم توی دفتر، پشت به آفتاب، پشت به پنجره و پشت به خیلی چیزها نشسته ام، زنگ زده سرزده و گفته بیا. بعد به این فکر می کنم که اتفاقا روزی بوده که خیلی کار نداشته ام و می توانسته ام زودتر بزنم بیرون. حالا به ساعتش فکر می کنم و دوباره از اول فکر می کنم ...

* ...مثلن به این فکر می کنم که قرار است بروم خانه اش. بعد به این فکر می کنم که بهتر است چند شنبه باشد؟ عموما چهارشنبه را انتخاب می کنم. توی فکر و خیال هم حساب تعطیلی ها را می کنم و لابد برای ادامه خیالات، فردای تعطیل، بهتر است. بعد به دعوت کردنش فکر می کنم. اینکه یکهو سر ظهری که پشت میزم توی دفتر، پشت به آفتاب، پشت به پنجره و پشت به خیلی چیزها نشسته ام، زنگ زده سرزده و گفته بیا و حدود 8- 8:30 منتظرتم. بعد به این فکر می کنم که اتفاقا روزی بوده که خیلی کار نداشته ام و می توانسته ام زودتر بزنم بیرون. حالا به ساعتش فکر می کنم و می بینم 3:30 ساعت خوبی است. بعد فکر می کنم که از دفتر تا سر مستوفی، پیاده سه چهار دقیقه می شود. به این فکر می کنم که اتفاقا آن روز بعد از 5 دقیقه، تاکسی برای بالای یوسف آباد گیر می آید و من سوار می شوم. بعد به این فکر می کنم که باید از عابربانک پول بگیرم و میدان کلانتری پیاده می شوم. بعد از بانک ملی میدان، پول می گیرم. چقدر؟ و دوباره از اول فکر می کنم...

* ...مثلن به این فکر می کنم که قرار است بروم خانه اش. بعد به این فکر می کنم که بهتر است چند شنبه باشد؟ عموما چهارشنبه را انتخاب می کنم. توی فکر و خیال هم حساب تعطیلی ها را می کنم و لابد برای ادامه خیالات، فردای تعطیل، بهتر است. بعد به دعوت کردنش فکر می کنم. اینکه یکهو سر ظهری که پشت میزم توی دفتر، پشت به آفتاب، پشت به پنجره و پشت به خیلی چیزها نشسته ام، زنگ زده سرزده و گفته بیا و حدود 8- 8:30 منتظرتم. بعد به این فکر می کنم که اتفاقا روزی بوده که خیلی کار نداشته ام و می توانسته ام زودتر بزنم بیرون. حالا به ساعتش فکر می کنم و می بینم 3:30 ساعت خوبی است. بعد فکر می کنم که از دفتر تا سر مستوفی، پیاده سه چهار دقیقه می شود. به این فکر می کنم که اتفاقا آن روز بعد از 5 دقیقه تاکسی برای بالای یوسف آباد گیر می آید و من سوار می شوم. بعد فکر می کنم توی تاکسی با خودم گفته ام یک جعبه شیرینی بگیرم یا چند تا کتاب از شهر کتاب میدان فرهنگ یا آبمیوه تازه از سر کوچه ام؟ به جعبه شیرینی رضایت می دهم. بعد به این فکر می کنم که باید از عابربانک پول بگیرم و میدان کلانتری پیاده می شوم. بعد از بانک ملی میدان، پول می گیرم. بعد فکر می کنم که 70 هزار تومان خوب است. هم شیرینی و هم آژانس تا آنجا و هم آژانس آخر شب تا اینجا. بعد فکر می کنم که حدود 4 خانه ام. به این فکر می کنم که یک ساعتی را توی خانه می پلکم و سیگار می کشم و 5 می روم دوش می گیرم. از حمام می آیم. عموما به این فکر می کنم که خیلی اتفاقی روز قبل آرایشگاه بوده ام و ناخن هایم را فرنچ ساده کرده ام و لاغر شده ام و برنزه هم بوده ام. بعد فکر می کنم چی قرار است بپوشم. به کمدم فکر می کنم. بعد یادم می آید که می توانم به همه کمدهای دنیا و همه بویتک های عالم هم فکر کنم. شومیز مشکی با آستین های تا آرنج، ردخور ندارد. به شلوار که فکر می کنم، فکرم چند تا می شود: شلوار تنگ مشکی ساده، شلوار راسته دودی کتان، شلوار جین راسته سرمه ای، شلوار... آخرش توی خاطره ام، شلوار خاکستری کمی براق ساده و کمی دم پاگشاد می آید. کفش؟ همان اول پاشنه بلند را حذف می کنم. فکر می کنم من آن شب یک کفش مشکی تخت ساده ورنی شیک می پوشم. به آرایشم فکر می کنم. خیلی ساده. معمولی. خط چشم نمی زنم. ماتیک پررنگ هم. همان لیپستیک توت فرنگی. بعد به این فکر می کنم که حدود ساعت 7 از خانه می زنم بیرون. به این فکر می کنم که آژانس ماشین نداشته و من یک ربعی معطل شده ام تا بتوانم توی خاطره ای که تعریف می کنم دقیقا 8:30 برسم خانه اش نه زودتر. از خانه می زنم بیرون و می روم که شیرینی بخرم. اول به شیرینی فروشی سر کوچه ام فکر می کنم. خیلی دم دستی است. به «بی بی » یوسف آباد فکر می کنم. حتما تا این ساعت کیک شکلاتی اش تمام شده. به «شهرزاد» میدان سلماس فکر می کنم. خیلی باید تا پایین بروم و به ترافیکش نمی ارزد و تا این موقع، تمام کرده تارت های بی نظیرش را. به شیرینی فروشی های توی مسیر فکر می کنم. از تونل نیایش می رویم. «بی بی» سهیل؟ کیک شکلاتی که ندارد. پای سیب هم خودم دوست ندارم. بالاتر می آیم. لادن؟ شیرینی خشک هایش خوب است و من شیرینی تر یا دسر می خواهم. جلوتر. قنادی «شیرین». خیلی شلوغ است و معطل می شوم. بر می گردیم پایین و می رویم توی فرشته. از «اکلر» شورینی بگیرم؟ ممکن است فکر کند مزه خریده ام. ماکارون؟ چند تا بخرم یک جعبه بشود و گران نشود؟ به «کوکی باکس» فکر می کنم. کیک های سفید ساده اش با مرواریدهای نقره ای خوراکی روش. بزرگند. فکر می کنم لابد تا آن موقع کیک های کوچک تری زده است. فکر می کنم از فروشنده می خواهم توی جعبه سفید با خال های قرمز بگذارد نه توی جعبه قرمز با خال های سفید. فکر می کنم نمی خواهم رمانتیک به نظر برسد. بعد به این فکر می کنم «کوکی باکس» ادا دارد. ادای «من خیلی قرتی ام» و شاید خوشش نیاید. به این فکر می کنم که باید از اول سراغ «هانس» می رفتم توی خیابان آبان و یک کیک با روکش شکلات قهوه ای ساده می گرفتم. اصالت بیشتری دارد و تاثیرگذارتر است. به این فکر می کنم که «هانس» تا ساعت 5 بیشتر باز نیست و از اول فکر می کنم ...مثلن به این فکر می کنم که قرار است بروم خانه اش...

***

و همیشه به جریان کسالت بار شیرینی که می رسم رفتن به خانه اش، گم می شود. دور می شود و چهارشنبه ها مثل همه چهارشنبه های تاریخ می شوند و من هیچ وقت عبرت نمی گیرم می توانم یک بار توی خیالم دست خالی بروم تا خاطره شب در خانه اش، کامل شود، دست از سرم بردارد و گورش را گم کند...

هدی ایزدی
۱۳ ارديبهشت ۹۲ ، ۰۱:۴۷

مثلن - 2


هر آدمی باید یه دوست داشته باشه. نه یه دوست خوب. یه دوستی که بعضی جاها که می خوای از دوستای خوبت تعریف کنی، بگی البته من یه دوست دارم که حسابش جداست، «بست فرندمه». یه دوستی که بتونی بهش زنگ بزنی بگی هی فلانی این یارو نخراشیده که چند وقتیه توی آپارتمان منه، حالمو به هم می زنه. یه دوستی که یه وقتایی بیاد بهت بگه تو به تعطیلات درست و حسابی نیاز داری و ببرتت یه جای دور و توی ساحل، پشت کمرتو کرم بماله که توی آفتاب نسوزی. یه دوستی که وقتی دوست دخترش، داره واسش قر و قمبیل می آد، تلفن تورو جواب بده و بگه «همه چی مرتبه؟». یه دوستی که معروف بشه، مشهور بشه، دخترا واسش سر و دست بشکنن و لابلای اونا بازم حواسش باشه که یه نره غولی توی بار به تو گیر بی ربط داده. یه دوستی که باهاش توی یه تخت بخوابی و نخوابی. یه دوستی که بهت بگه هی تو می تونی رقاص خوبی بشی ها. یه دوستی که وقتی اثاث کشی داری، بیاد بخندونت و همه داشته های مزخرفتو مسخره کنه. یه دوستی که با هم برید عروسی دوستای مشترکتون و بهت بگ بیا جیم بزنیم بریم روی پشت بوم و آسمون رو ببینیم. یه دوستی که کارت عروسیشو بده دستت و بگه می شه اون لباس آبیتو نپوشی؟ یه دوستی که وقتی با زنش حرفش می شه بیاد در خونه ات و بگه می شه باهات حرف بزنم؟ یه دوستی که وقتی دوست پسراتو بهش معرفی می کنی، بگه باهاشون حال نمی کنم. یه دوستی که بگه معذرت می خوام وقتی باهاش قهر می کنی. یه دوستی که مامانش بهت زنگ بزنه و از دستش ناله کنه که الکلی شده. یه دوستی که واست وقت دکتر بگیره اما یادش بره بهت یادآوری کنه. یه دوستی که برای انتخاب اسم بچه اش ازت مشورت بخواد و تو بهش بگی بذار تخم سگ! یه دوستی که بتونی بهش بگی: یادته؟! یه دوستی که بیاد گاهی پیشت بمونه تا خلوت کنه و آرامش بگیره و تو از اون پاستاهای معروفت واسش درست کنی. یه دوستی که حوله حمومتو روی شوفاژ گرم کنه و بیاره بده بهت و نگات نکنه. یه دوستی که وقتی داری چاق میشی، جرت بده. یه دوستی که حسابای سیگارای کشیدتو داشته باشه. یه دوستی که دائم گه زیادی بخوره. یه دوستی که بهت بگه هر چی رو می خوای امتحان کنی، با من تجربه کن. یه دوستی که بهش بگی داری میای واسم پنیر بخر. یه دوستی که  مجبورت کنه دنبالش بدوی تا به سینما برسی. یه دوستی که وقتی می خوای بشینی بنویسی، نذاره بنویسی و ببرتت رانندگی. یه دوستی که مثل نداشته باشه باغ امیدش. یه دوستی که روی رف آشپزخونه ولو بشه و یه تیکه از کتابی که بهش دادی، بخونه و با خنده بگه: کثاففففت...؛ یه دوستی که یه شب توی پاریس، اعتراف کنی که عاشقشی و ان هم و زیر نور ایفل ببوسیش و یه عمری باهاش خوش و خرم زندگی کنی و یه روزی بهش بگی که فقط دوس داری از یه مردی که دوستش داری، یه بچه داشته باشی یا از اون و بعد با دوچرخه بری زیر اتوبوس و .... بمیری.

 بله؛ «بست فرند» یعنی همین.

هدی ایزدی
۰۷ ارديبهشت ۹۲ ، ۰۴:۲۵

مثلن - 1

مثلن آخر شب با چند تا داف قدبلند از یه رستوران شیک با کفش پاشنه دار صدفی می زنی بیرون. بلند بلند می خندی، موهاتم بلنده، از دو طرف ریخته روی دم روباهی که دور گردنته و راه که میری مث فنر بالا پایین می پره، از دور واسه رفیق دافات دست تکون می دی، دزدگیر ماشین شاسی بلندتو که توی سربالایی یه کوچه پهن تاریک، پارکه می زنی، می ری سوار می شی، درو می بندی، سوئیچو جا می زنی، با دست راستت، تا میای آینه جلو رو تنظیم کنی، یه پسر چارشونه برنزه بلاگرفته رو روی صندلی عقب می بینی که اسلحه گرفته سمتت و می گه: صدات در نیاد... راه بیفت...بعد کات...

بعد روی موبایل نامزدت یه شماره ناشناس بیفته. برداره بگه الو... این ور بگه، فلانی پیش ماست... وقتشه نشون بدی چقد دوسش داری... بعد صدای توام از این ور خط بیاد که فلانی کمکم کن ... بعد نامزدت هی بگه الو... الو... شما... الو... این شوخی ها چیه... الو... بعد صدای بوق اشغال بیاد. بعد نامزد خلت، موبایل تورو بگیره ببینه خاموشه...

بعد صبح شده، نامزدت و بابات توی کمپانی معتبر و بزرگشون دارن هی با کت و شلوار و کفش های آکسفورد راه می رن...بعد تلفن زنگ می خوره... بعد چشمای جفتشون دودو می زنه... بابات به نامزت می گه بردار... خونسردیتو حفظ کن...خودشونن... بعد نامزدت برمی داره می گه الو... بعد این ور خط یارو برنزه هه بگه اگه می خوای این خانوم خوشگله رو دوباره ببینی باید یه میلیون دلار بدی...بعد نامزدت بگه تا با خودش حرف نزنم هیچ کاری نمی کنم... بعد این ور بگه اونم به موقش... بعد قبل اینکه قطع کنه بگه لازم نیست که بگم اگه پلیس خبردار بشه این (یعنی تو) زنده نمی مونه...تهش هم بگه منتظر تماس بعدی باش ... و قطع کنه... بعد نامزدت بشینه لب مبل، دستشو بکنه توی موهای پریشون جوگندمیش و بابات بره پشت پنجره سیگارشو روشن و کراواتشو شل کنه...بعد در باز بشه یه پلنگ پوست کنده بیاد تو بگه به من بگید اینجا چه خبره...بعد بابات به پلنگ پوست کنده که دوست دختر جدیدشه بگه... ما خودمونم نمی دونیم...

بعد کات بخوره به تلفن بعدی... یارو به نامزدت بگه هی بچه خوشگل، یه میلیون دلارو می ذاری توی یه ساک مشکی، ساعت 5 عصر میاری سنترپارک، توی سطل آشغال پشت زمین بچه ها، می ذاری و میری... تنها میای و الا از نامزد کوچولوت خبری نیست...بعد نامزدت بگه می خوام با خودش حرف بزنم... بعد تو این ور خط بگی عزیززززم... من حالم خوبه...توروخدا منو از دست اینا خلاص کن... الو...الو... بعد یارو تلفنو بکشه از دستت به نامزدت بگه دیدی که حالش خوبه... بعد نامزدت بگه پولو میارم به شرطی که... بعد این ور خط بپره وسط حرفش بگه...هی عوضی تو توی موقعیت مذاکره نیستی و... تق... گوشی رو بذاره...

 


 توی موقعیت مذاکره بودن، چیز خوبیه... توی موقعیت مذاکره باش عوضی...تق...

هدی ایزدی