مثلن...

اونجای Big Fish که سینیور ادوارد بلوم می گه: من به تو هزار تا حقیقت گفتم. این کاریه که می کنم. من داستان می گویم... بعد پسرش، ویلیام میگه: تو دروغ می گی بابا...

مثلن...

اونجای Big Fish که سینیور ادوارد بلوم می گه: من به تو هزار تا حقیقت گفتم. این کاریه که می کنم. من داستان می گویم... بعد پسرش، ویلیام میگه: تو دروغ می گی بابا...

درباره بلاگ

مثلن کورت ونه گات گفته:
من می خواستم همه چیزو یه کم احساساتی تر نشون بدم تا همه بتونن خوشحال تر باشن. برای همین دروغ های خوش ترکیب و خوشگلی سر هم کردم و از این دنیای ماتمزده، یه بهشت ساختم...

آخرین مطالب

۱ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «خاطره» ثبت شده است

۲۰ ارديبهشت ۹۲ ، ۰۱:۳۶

مثلن - 3

 

* مثلن به این فکر می کنم که قرار است بروم خانه اش. به این فکر می کنم که این یک خاطره است که می خواهم برای کسی تعریف کنم. بعد به این فکر می کنم که بهتر است این خاطره چند شنبه باشد؟ عموما چهارشنبه را انتخاب می کنم. توی فکر و خیال هم حساب تعطیلی ها را می کنم و لابد برای ادامه خیالات، فردای تعطیل، بهتر است. بعد به دعوت کردنش فکر می کنم. اینکه یکهو سر ظهری که پشت میزم توی دفتر، پشت به آفتاب، پشت به پنجره و پشت به خیلی چیزها نشسته ام، زنگ زده سرزده و گفته بیا. بعد به این فکر می کنم که اتفاقا روزی بوده که خیلی کار نداشته ام و می توانسته ام زودتر بزنم بیرون. حالا به ساعتش فکر می کنم و دوباره از اول فکر می کنم ...

* ...مثلن به این فکر می کنم که قرار است بروم خانه اش. بعد به این فکر می کنم که بهتر است چند شنبه باشد؟ عموما چهارشنبه را انتخاب می کنم. توی فکر و خیال هم حساب تعطیلی ها را می کنم و لابد برای ادامه خیالات، فردای تعطیل، بهتر است. بعد به دعوت کردنش فکر می کنم. اینکه یکهو سر ظهری که پشت میزم توی دفتر، پشت به آفتاب، پشت به پنجره و پشت به خیلی چیزها نشسته ام، زنگ زده سرزده و گفته بیا و حدود 8- 8:30 منتظرتم. بعد به این فکر می کنم که اتفاقا روزی بوده که خیلی کار نداشته ام و می توانسته ام زودتر بزنم بیرون. حالا به ساعتش فکر می کنم و می بینم 3:30 ساعت خوبی است. بعد فکر می کنم که از دفتر تا سر مستوفی، پیاده سه چهار دقیقه می شود. به این فکر می کنم که اتفاقا آن روز بعد از 5 دقیقه، تاکسی برای بالای یوسف آباد گیر می آید و من سوار می شوم. بعد به این فکر می کنم که باید از عابربانک پول بگیرم و میدان کلانتری پیاده می شوم. بعد از بانک ملی میدان، پول می گیرم. چقدر؟ و دوباره از اول فکر می کنم...

* ...مثلن به این فکر می کنم که قرار است بروم خانه اش. بعد به این فکر می کنم که بهتر است چند شنبه باشد؟ عموما چهارشنبه را انتخاب می کنم. توی فکر و خیال هم حساب تعطیلی ها را می کنم و لابد برای ادامه خیالات، فردای تعطیل، بهتر است. بعد به دعوت کردنش فکر می کنم. اینکه یکهو سر ظهری که پشت میزم توی دفتر، پشت به آفتاب، پشت به پنجره و پشت به خیلی چیزها نشسته ام، زنگ زده سرزده و گفته بیا و حدود 8- 8:30 منتظرتم. بعد به این فکر می کنم که اتفاقا روزی بوده که خیلی کار نداشته ام و می توانسته ام زودتر بزنم بیرون. حالا به ساعتش فکر می کنم و می بینم 3:30 ساعت خوبی است. بعد فکر می کنم که از دفتر تا سر مستوفی، پیاده سه چهار دقیقه می شود. به این فکر می کنم که اتفاقا آن روز بعد از 5 دقیقه تاکسی برای بالای یوسف آباد گیر می آید و من سوار می شوم. بعد فکر می کنم توی تاکسی با خودم گفته ام یک جعبه شیرینی بگیرم یا چند تا کتاب از شهر کتاب میدان فرهنگ یا آبمیوه تازه از سر کوچه ام؟ به جعبه شیرینی رضایت می دهم. بعد به این فکر می کنم که باید از عابربانک پول بگیرم و میدان کلانتری پیاده می شوم. بعد از بانک ملی میدان، پول می گیرم. بعد فکر می کنم که 70 هزار تومان خوب است. هم شیرینی و هم آژانس تا آنجا و هم آژانس آخر شب تا اینجا. بعد فکر می کنم که حدود 4 خانه ام. به این فکر می کنم که یک ساعتی را توی خانه می پلکم و سیگار می کشم و 5 می روم دوش می گیرم. از حمام می آیم. عموما به این فکر می کنم که خیلی اتفاقی روز قبل آرایشگاه بوده ام و ناخن هایم را فرنچ ساده کرده ام و لاغر شده ام و برنزه هم بوده ام. بعد فکر می کنم چی قرار است بپوشم. به کمدم فکر می کنم. بعد یادم می آید که می توانم به همه کمدهای دنیا و همه بویتک های عالم هم فکر کنم. شومیز مشکی با آستین های تا آرنج، ردخور ندارد. به شلوار که فکر می کنم، فکرم چند تا می شود: شلوار تنگ مشکی ساده، شلوار راسته دودی کتان، شلوار جین راسته سرمه ای، شلوار... آخرش توی خاطره ام، شلوار خاکستری کمی براق ساده و کمی دم پاگشاد می آید. کفش؟ همان اول پاشنه بلند را حذف می کنم. فکر می کنم من آن شب یک کفش مشکی تخت ساده ورنی شیک می پوشم. به آرایشم فکر می کنم. خیلی ساده. معمولی. خط چشم نمی زنم. ماتیک پررنگ هم. همان لیپستیک توت فرنگی. بعد به این فکر می کنم که حدود ساعت 7 از خانه می زنم بیرون. به این فکر می کنم که آژانس ماشین نداشته و من یک ربعی معطل شده ام تا بتوانم توی خاطره ای که تعریف می کنم دقیقا 8:30 برسم خانه اش نه زودتر. از خانه می زنم بیرون و می روم که شیرینی بخرم. اول به شیرینی فروشی سر کوچه ام فکر می کنم. خیلی دم دستی است. به «بی بی » یوسف آباد فکر می کنم. حتما تا این ساعت کیک شکلاتی اش تمام شده. به «شهرزاد» میدان سلماس فکر می کنم. خیلی باید تا پایین بروم و به ترافیکش نمی ارزد و تا این موقع، تمام کرده تارت های بی نظیرش را. به شیرینی فروشی های توی مسیر فکر می کنم. از تونل نیایش می رویم. «بی بی» سهیل؟ کیک شکلاتی که ندارد. پای سیب هم خودم دوست ندارم. بالاتر می آیم. لادن؟ شیرینی خشک هایش خوب است و من شیرینی تر یا دسر می خواهم. جلوتر. قنادی «شیرین». خیلی شلوغ است و معطل می شوم. بر می گردیم پایین و می رویم توی فرشته. از «اکلر» شورینی بگیرم؟ ممکن است فکر کند مزه خریده ام. ماکارون؟ چند تا بخرم یک جعبه بشود و گران نشود؟ به «کوکی باکس» فکر می کنم. کیک های سفید ساده اش با مرواریدهای نقره ای خوراکی روش. بزرگند. فکر می کنم لابد تا آن موقع کیک های کوچک تری زده است. فکر می کنم از فروشنده می خواهم توی جعبه سفید با خال های قرمز بگذارد نه توی جعبه قرمز با خال های سفید. فکر می کنم نمی خواهم رمانتیک به نظر برسد. بعد به این فکر می کنم «کوکی باکس» ادا دارد. ادای «من خیلی قرتی ام» و شاید خوشش نیاید. به این فکر می کنم که باید از اول سراغ «هانس» می رفتم توی خیابان آبان و یک کیک با روکش شکلات قهوه ای ساده می گرفتم. اصالت بیشتری دارد و تاثیرگذارتر است. به این فکر می کنم که «هانس» تا ساعت 5 بیشتر باز نیست و از اول فکر می کنم ...مثلن به این فکر می کنم که قرار است بروم خانه اش...

***

و همیشه به جریان کسالت بار شیرینی که می رسم رفتن به خانه اش، گم می شود. دور می شود و چهارشنبه ها مثل همه چهارشنبه های تاریخ می شوند و من هیچ وقت عبرت نمی گیرم می توانم یک بار توی خیالم دست خالی بروم تا خاطره شب در خانه اش، کامل شود، دست از سرم بردارد و گورش را گم کند...

هدی ایزدی