مثلن- 4
مثلن فکر کن خورشید باشی. داغ و تلخ. دور و دیر. نشسته باشی کف آسمان، پاهایت را دراز کرده باشی و نگاه زردت را کش داده باشی تا هرجا.
فکر کن مغرور باشی، تیز باشی و از جایت تکان نخوری. بگذاری سیاره ها برای دیدن رویت، تکانی به خودشان بدهند و دور خودشان بچرخند تا بتوانند سهمشان را از تو بگیرند و هیچ وقت نتوانند بیشتر داشته باشندت.
فکر کن از درون گُر بگیری و توی دلت آشوب آتش باشد اما سنگین و سخت بمانی و رخ عوض نکنی و صورتت، گل انداخته، دل ببرد. نگاهت که می کنند، چشم هایشان ریز شود، اشک بیاید و ابهتت، چشمشان را بزند. برای دیدن گرفتگی ات، تدارک ها ببینند و وقتی گم می شوی، آنقدر به آسمان چشم بدوزند تا دوباره سر و کله ات پیدا شود. وقتی شایعه می شود که قرار است سه روز نباشی، همه نگران شوند که برمی گردی یا می روی و تنهایشان می گذاری. برای ساعتی در کنارت بودن، عریان شوند. لخت مادرزاد و هر آنچه را هست و نیست، کنار بگذارند و بشوند خود خودشان؛ باشی و لذت ببرند. داغ به دلشان بگذاری و گله نکنند. بسوزانی و بخواهندت.
فکر کن سر صبح خودت را بکشی روی تنشان و خوابشان را بدزدی، سر ظهر، بشوی تاج طلایی سرشان، و غروب ها که گم می شوی، خستگی بیاید و تا صبح فردا و دیداری تازه، پاگیر شود. از هر باریکه ای، خودت را توی خلوتشان جا کنی. از زیر در، درز پنجره، یک شکستگی ظریف و حتی لای پرده های مخملی. آنقدر که حتی اگر نخواهند، باشی و این اجبار، عادتی حیاتی شود.
فکر کن، دوری ات، عزیز باشد حتی اگر التهاب دنیایشان باشی. ذاتت، سوختن باشد و دم نزدن. فرسنگ ها از چشم هایشان دور باشی و با تو رنگ عوض کنند و یادشان نرود هستی. فکر کن خورشید باشی، شکوه حیاتشان؛
***
فکر کن خورشید بودم. داغ و تلخ. دور و دیر. سهمت از من، اندازه داشت. نگران نبودنم بودی. داغ به دلت می گذاشتم و گله نمی کردی. می سوزاندم و می خواستی. خوابت را می دزدیدم. تاج سرت می شدم و دوری ام، برایت عزیز بود. دوری ام، به چشمت می آمد. دوری ام، دوری نبود. مرگ بود.
***
فکر کن خورشیدم. اینجوری خیلی چیزها عوض می شود.