مثلن...

اونجای Big Fish که سینیور ادوارد بلوم می گه: من به تو هزار تا حقیقت گفتم. این کاریه که می کنم. من داستان می گویم... بعد پسرش، ویلیام میگه: تو دروغ می گی بابا...

مثلن...

اونجای Big Fish که سینیور ادوارد بلوم می گه: من به تو هزار تا حقیقت گفتم. این کاریه که می کنم. من داستان می گویم... بعد پسرش، ویلیام میگه: تو دروغ می گی بابا...

درباره بلاگ

مثلن کورت ونه گات گفته:
من می خواستم همه چیزو یه کم احساساتی تر نشون بدم تا همه بتونن خوشحال تر باشن. برای همین دروغ های خوش ترکیب و خوشگلی سر هم کردم و از این دنیای ماتمزده، یه بهشت ساختم...

آخرین مطالب
۲۸ تیر ۹۲ ، ۰۱:۰۷

مثلن- 5

مثلن دوری تو؛ اصلا چرا را ه دور برویم؟ همین دوری تو؛ مگر کم چیزی است؟ مگر نمی شد باشی هنوز و گاهی بیایی سری به من بزنی و این حوالی را از بر نباشی و من بخندم که هی... یادت هست؟

راستی یادت هست؟

یادت هست که روزی روزگاری من بودم و تو بودی و انگار هیچ کس نبود. نه آن زن با خال گوشتی توی چشم راستش و نه آن زن با دماغی که مثل دماغ عمل کرده بود و نه آن زن که هیچ وقت شوهر نکرد؟ اصلا چرا به آنها فکر کنیم؟ یادت هست روزی روزگاری را که من بودم و تو بودی و انگار زمین، یک کره گنده لعنتی نبود؟ انگار همان یک تکه باریکه بود توی شهر ما. همان یک تکه که من و تو انگار ساعت ها توی آن می لولیدیم و کسی خبر نداشت. تو می دانستی کجاست و من نمی دانستم و همینش خوب بود. تو می گفتی اینجا «دور دورها» است و من برای لحظه ای بیشتر ماندن در «دور دورها»یی که تو می گفتی، له له می زدم.

یادت هست؟

یک میله سرد فلزی بود و دست های من و انگشت های پهن تو. من بودم و تو. من بودم و خیابان های بی سر و ته و تو. من بودم و جغرافیایی که هیچ وقت، هیچ وقت، هیچ وقت دیگری نبود و نیست. من بودم و شکم برآمده تو و امنیتی که انگار فقط لای بازوهای تو پیدا می شد. یادت هست؟

یادت هست ماجرای تکراری صبحانه هایی را که مزه خواب می داد؟ که می خوردم تا بتوانیم با هم فرار کنیم و برویم «دور دورها» و من را در سرزمین عجایبت رها کنی؟ من، «آلیس» تو بودم. من «آلیس» تو هستم. یادت بیاید تمام لحظه های چرخیدن توی شهری را که گم شد، دود شد و به هوا رفت. شهری که بعد از تو، شهر نبود. شهر من نبود. شهری بود توی کتاب ها؛ کتاب های به درد نخور. تاریخ، روزهایی را به یاد خواهد آورد که ما –من و تو- شهر گمشده ای را پیدا کردیم و اسمش را گذاشتیم «دور دورها» و به تمام سنگ قبرهای شهرمان نگاه کردیم. یادت هست؟

بیا و یک امشب کمی به یادم باش. به خوابم بیا. بگذار دیدارهایمان تازه شود. بگذار این تیرماه لعنتی تمام شود و من یک سال دیگر، تو را از لابلای تصویرهای قرص و محکم توی کله ام، بیرون بکشم، ببوسم، بو کنم و به یاد بیاورم. بیا و بگذار جبران کنم و من هم «دور دورها»ی خودم را به پایت بریزم. بیا و شش سال تمام هر شب به خواب من بیا تا با هم سر به سر شویم. من را بدهکار خودت نکن. ما با هم ندار بودیم. شش سال تمام...

شش سال کم نیست. یادت هست؟ ما شش سال را با هم در شهری گم و گور شده در تاریخ راندیم، راندیم، راندیم تا حالا که تو من را با خاطراتش رها کرده ای و رفته ای پلاک 16 یک جای دور، جا خوش کرده ای. خیلی وقت می شود. یادت هست؟

لعنت به من... لعنت به روزهایی که آمد و رفت و تو نبودی. لعنت به خیابان گلزار و لوازم التحریری آقای قوامی و آن تعمیرگاه سیاه که پای درش خوابت برد. خوابت برد. لعنت به نفسی که بالا نیامد. لعنت به آن میله سرد فلزی و مخلفاتش که رفتی تعمیرش کنی برای بردن من به شهرمان: «دور دورها» و برنگشتی. لعنت به ساعت 7 عصر تا 11 شب که رازت را برای این 4 ساعت فقط به من گفتی و یادت نبود که من، مثل هیچ کسی نیستم. من و تو، من و تو بودیم. تو و دیگران نبودیم. خودت را کاشتی و رفتی تا حالا هر سال، تیرماه که می شود، توی ظل گرما، برداشتت کنم.

گله ای نیست که اگر باشد، برای نبودنت است. یادت نیست که ما پنهانی قول و قرارهایی داشتیم. قرار بود من عاشق شوم، اشک بریزم و تو باشی و امنیت دست هایت. قرار بود توی شهر دو نفرمان بمانی تا بمانم. نماندی. نه سر قولت و نه در شهرمان. توی شهرمان نماندم ولی سر قولمان ماندم. یادت هست؟

این روزها مثل همیشه تو را دوست دارم. مثل همین امشب که دوباره شش ساله ام و انگار تو هستی. مثل تمام خیابان های بی نام و نشانی که با هم گز می کردیم و کسی از آن خبر نداشت. مثل تمام عقربه هایی که می چرخید و می گذشت و قدرش را نمی دانستم. مثل تمام کلماتی که هر سال این وقت ها، می آیند، می مانند و از چشمم می افتند. مثل تمام وقت هایی که برای سر زدن به خیابان لعنتی گلزار، دربست گرفته ام. مثل تمام صبح های سرد و ابری که عاشقی را بهانه کردم تا شاید بعد از بخار سفید خشک شویی، ببینمت و روی ترک موتورت، میله سرد فلزی را با دست هایم بگیرم تا دوباره با هم «دور دورها»ی خودمان را پیدا کنیم. راه دوری نمی رود. امشب مرا به «دور دورها» ببر. دوباره صدای آن ناودان لعنتی  را دربیاور تا بیدار شوم. لقمه های نان و پنیر را نجویده قورت بدهم، چسب کفش احمقانه سفیدم را ببندم، توی چشم هایت نگاه کنم و بگویم: « برویم؟»

راستی... یادت هست؟

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۲/۰۴/۲۸
هدی ایزدی

نظرات  (۶)

۲۸ تیر ۹۲ ، ۰۵:۰۴ امضا محفوظ
چقدر مثل همیشه عالی
و چقدر قدرنشناس این قلمی تو
این دقیقا همن دنیاییست که من ازش هیچی نمیفهمم. هیچی که نه، زیاد نمیفهمیم. ما (من به عنوان نماینده ی ما) گوره خر هایی هستیم که برای هیچ کس حتی خودمان، 6 سال وقتِ فکر (چه رسد به ناراحتی) نمیگذاریم.
ما الاغ ها هیچ وقت "خیلی" گریه نمیکنیم، خیلی اعصابمان له نمی شود و خیلی هم (لابد) سوپرخوشحال نمیشویم. ما الاغیم ولی یک مقداری بعضی اوقات دل گوره خر الاغیمان تنگ های میشود و دلش مهستی هایی لابد میخواهد و خاطره ها باز کمی کلانتر جانش میشوند. اما تا اندازه ی قطره اشکِ بعد از لیوانِ کاملِ عرق خوب، که پایین هم نمی آید حتی. 
ما گوره خر ها (یا الاغ ها حتی) به اندازه ی شما اذیت نمی شویم ولی سرما و کوچه و پمپ بنزین را اِی، کَمَکی میفهمیم.
 و رفیقمان حتی، که تصادف کرد و مرد هم "علی" نبود.

۲۹ تیر ۹۲ ، ۱۷:۰۲ ریحانه سادات
از آن حس هایى نوشته اى که آدم هم برایشان دلتنگ مى شود و هم دلش نمى خواهد دوباره برگردند؛ جرات مى خواهد تجربه دوباره شان

امیدوارم اینو مامانت اینا نخونن که داستان مطلب همشهریت بشه:( چقد غصه داشت:(

 

خدا رحمتشون کنه ، چقدر نازنین بودن که تو ذهن کودکانه تو خودشون رو اینهمه عمیق حک کردن .... من پدربزرگ نداشتم ، برای همین همیشه حسرتشو داشتم ... خوشحال باش که داشتی ، هرچند کوتاه ... حسرت نبودنش رو نخور ... همین که یه روزی اون دور دورها بودن خودش نعمت بود .... 
هزاران دروغ میگویم و هربار نگاهم را به هزار راه بن بست می دوزم
مبادا آن راست نگفتنی به راهی که نباید رود که هزار شیون از این بن بست ها باردار است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی